مدام میگفتی خیالت تخت...من وفادارم...ومن چه ساده و  ابلحانه

خیالم را تخت کردم...برای عشق بازی تو با دیگر...

بعداز مدتها دیدمش دستامو گرفت و گفت:چقد دستات عوض شده؟

باصدای گرفته گفتم:بی معرفت....دستای من عوض نشده...

دستای تو به دستای یکی دیگه عادت کرده...

نازنین بودی ونازت مرا دلگیر کرد...کاش میشد درد دل های مرا تصویر کرد

هرچه کردم تا بدانی دوستت دارم نشد...

تلخی ناباوری هایت دلم را پیر کرد...

ای کاش از بدو تولد...کور بودم

تا هیچ گاه دریای عشق را...

درچشمان ملیحت نمیدیدم...

گاه دلتنگ میشوم دلتنگ تراز همه ...دلتنگی ها گوشه ای مینشینم...

وحسرت ها را میشمارم وباختن ها...وصدای شکستن را...نمیدانم من

کدامین امید را ناامید کردم؟...وکدام خواهش را...نشنیدم

وبه کدام دلتنگی خندیدم...که چنین دلتنگم...

بی صداگریه نکن...در دلت غوغایئست من که میدانستم...اینچنین خواهد شد..

من و قلبت اینجا...تو و قلبم آنجا...سهم ما این بود ازعشق...

قحطی عشق می آید7سال نه 700سال...درقلبم ذخیره وپنهانت میکنم

بگوکنعانیان منتظرنباشندعشق من تقسیم شدنی نیست حتی اگر یعقوب بیاید...